رسیدن تب. تب آمدن کسی را، گرفتار تب شدن. تب کردن: همسایه شنید آه من گفت خاقانی را مگر تب آمد. خاقانی. یکی را تب آمد ز صاحبدلان کسی گفت شکر بخواه از فلان. (بوستان)
رسیدن تب. تب آمدن کسی را، گرفتار تب شدن. تب کردن: همسایه شنید آه من گفت خاقانی را مگر تب آمد. خاقانی. یکی را تب آمد ز صاحبدلان کسی گفت شکر بخواه از فلان. (بوستان)
بالا آمدن، پدید آمدن، ظاهر شدن، سپری شدن، رو به راه شدن کار و انجام یافتن آن، برجستگی پیدا کردن، ورم کردن به هم برآمدن: تنگدل شدن، اندوهگین شدن، خشمگین شدن
بالا آمدن، پدید آمدن، ظاهر شدن، سپری شدن، رو به راه شدن کار و انجام یافتن آن، برجستگی پیدا کردن، ورم کردن به هم برآمدن: تنگدل شدن، اندوهگین شدن، خشمگین شدن
خجل شدن. (آنندراج). خجالت کشیدن، چه در وقت انفعال عرق می آید. (آنندراج در ذیل کلمه تر) : شوخی که گشته خون دلم ازنیمرنگیش گل در چمن تر آمده از شوخ و شنگیش. تأثیر (از آنندراج). ، آزرده شدن. (آنندراج) : چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردان چیست تر آمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد. حافظ (از آنندراج). ای آزرده دل شده چنین و چنان کرد، و بعضی درین شعر برآمدخوانده اند و در تحیر درآمده اند. (از غوامض) (آنندراج). تر آمد باز از سیل سرشکم من ندانستم که خواهد ساخت جام خونفشانم ماجرا امشب. زکی ندیم (از آنندراج در ذیل کلمه تر)
خجل شدن. (آنندراج). خجالت کشیدن، چه در وقت انفعال عرق می آید. (آنندراج در ذیل کلمه تر) : شوخی که گشته خون دلم ازنیمرنگیش گل در چمن تر آمده از شوخ و شنگیش. تأثیر (از آنندراج). ، آزرده شدن. (آنندراج) : چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردان چیست تر آمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد. حافظ (از آنندراج). ای آزرده دل شده چنین و چنان کرد، و بعضی درین شعر برآمدخوانده اند و در تحیر درآمده اند. (از غوامض) (آنندراج). تر آمد باز از سیل سرشکم من ندانستم که خواهد ساخت جام خونفشانم ماجرا امشب. زکی ندیم (از آنندراج در ذیل کلمه تر)
کافی بودن. بیشتر با کس و چیز همراه است. - بس آمدن با کسی، بر کسی، به کسی، از کسی، کافی بودن در زور و قوت باحریف. (آنندراج) (فرهنگ نظام). حریف شدن در زور و قوت با کسی یا بر کسی. (فرهنگ فارسی معین). توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). با او برابری توانستن. با او معادل آمدن در نیرو و زور و علم و جز آن. مقاومت توانستن با او. بسنده بودن با کسی. برابری کردن: حرب دعوی کرد که من حرب حمزهالخارجی را برخاسته ام که این سپاه عرب با او همی بس نیایند. (تاریخ سیستان). با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی اندر مصاف مردان کی مرد هفت و هشتی. ناصرخسرو. بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. (کلیله و دمنه). گر بشمری بیاید بس از سپاه زنگ. سوزنی. صبر با عشق بس نمی آید یار فریاد رس نمی آید. انوری. خراب گشتم و برخویش بس نمی آیم که هیچ با چوتویی همنفس نمی آیم. امیرخسرو. ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی ولیک با دل خود کام بس نمی آیم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). پس با خود بس آی وترک آرزوانۀ خود بگوی. (معارف بهاء ولد به چ فروزانفر چ 1333 ص 43). آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعلۀ خوی تو که بس می آید. صائب. - بس آمدن با چیزی، کفایت کردن و مقابله کردن با چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، آفت و آسیب. (ناظم الاطباء: بساج)
کافی بودن. بیشتر با کس و چیز همراه است. - بس آمدن با کسی، بر کسی، به کسی، از کسی، کافی بودن در زور و قوت باحریف. (آنندراج) (فرهنگ نظام). حریف شدن در زور و قوت با کسی یا بر کسی. (فرهنگ فارسی معین). توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). با او برابری توانستن. با او معادل آمدن در نیرو و زور و علم و جز آن. مقاومت توانستن با او. بسنده بودن با کسی. برابری کردن: حرب دعوی کرد که من حرب حمزهالخارجی را برخاسته ام که این سپاه عرب با او همی بس نیایند. (تاریخ سیستان). با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی اندر مصاف مردان کی مرد هفت و هشتی. ناصرخسرو. بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. (کلیله و دمنه). گر بشمری بیاید بس از سپاه زنگ. سوزنی. صبر با عشق بس نمی آید یار فریاد رس نمی آید. انوری. خراب گشتم و برخویش بس نمی آیم که هیچ با چوتویی همنفس نمی آیم. امیرخسرو. ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی ولیک با دل خود کام بس نمی آیم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). پس با خود بس آی وترک آرزوانۀ خود بگوی. (معارف بهاء ولد به چ فروزانفر چ 1333 ص 43). آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعلۀ خوی تو که بس می آید. صائب. - بس آمدن با چیزی، کفایت کردن و مقابله کردن با چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، آفت و آسیب. (ناظم الاطباء: بساج)